آمدی ... پنجره ای رو به جهانم دادی ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه نفسم را بند آوردی و جانم دادی جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی از گُلِ پیرهنت ، چوب لباسی گُل كرد در رگِ خانه دویدی ... هیجانم دادی در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را چشمه ام کردی و از خود جرَیانم دادی سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض مثل یک خوشه ی انگور ، تکانم دادی شوقِ این جانِ به تنگ آمده ، آغوشِ تو بود آن چه می خواستم از عشق ، همانم دادی تو در این خانه ی بی پنجره ، "صبح" آوردی روشنم کردی و از مرگ ، امانم دادی ...!

نظرات شما عزیزان:
|